نویسنده: محمد رضا شمس

 
در دهکده‌ای، مردی با پسرش زندگی می‌کرد. خواهر آن مرد هم در همان دهکده خانه داشت. و با پسرش زندگی می‌کرد. روزی مرد با پسر خود و پسر خواهرش برای شکار به جنگل رفتند. وقتی به جنگل رسیدند، در محوطه‌ی بازی چادر زدند. آنها هر روز برای گرفتن سمور تله می‌گذاشتند، اما یک سمور هم به دام آنها نمی‌افتاد.
شبی مرد متوجه شد که جلوی در چادر، ببری خوابیده است؛ آنها نه آبی داشتند و نه هیزمی. مرد هم جرئت نمی‌کرد که از چادر بیرون برود. کمی که گذشت، مرد به ببر گفت: «جناب ببر، به ما رحم کن. اجازه بده من و پسرم از اینجا برویم، در عوض خواهرزاده‌ام مال تو.»
ببر قبول کرد و آرام از جلوی در کنار رفت. پسرها خوابیده بودند. مرد پسرش را بیدار کرد و هر دو بی‌سر و صدا از چادر خارج شدند و با عجله به سمت خانه دویدند. وقتی خواهرزاده بیدار شد و ببر را جلوی چادر دید، همه چیز را فهمید و چشمانش پر از اشک شدند. پسر به ببر گفت: «جناب ببر، خواهش می‌کنم از جلوی در کنار بروید و اجازه بدهید از چادر خارج شوم. قول می‌دهم فرار نکنم، فقط می‌خواهم دست و صورتی بشویم و کمی هیزم بشکنم.»
ببر اجازه داد. پسر از چادر خارج شد، دست و رویی شست و کمی هیزم شکست. بعد هیزم‌ها را به داخل چادر آورد و آتش روشن کرد. ببر هم جلوی چادر دراز کشید و خوابید. پسر غذایی پخت و خورد و خوابید. در خواب دید که ببر به او می‌گوید: «فرزندم، فردا به دنبال تو خواهم آمد. ما به کمک تو احتیاج داریم. شیری در جنگل است که جان من و تمام خویشاوندانم را به لب رسانده است. با هر غرشی که می‌کند، از ترس می‌میریم و زنده می‌شویم. تو پسر شجاعی هستی، مطمئن هستم که می‌توانی او را بکشی.»
صبح، پسر جوان بیدار شد، سوپی درست کرد و خورد و به ببر گفت: «اگر می‌خواهی که من شیر را نابود کنم، باید بگذاری برای خودم نیزه‌ای بسازم.»
ببر از جلوی در کنار رفت. پسر تبر را برداشت و بیرون رفت. یک درخت کاج سیاه انتخاب کرد، آن را برید و به زمین انداخت و از چوب آن نه نیزه ساخت. بعد به ببر گفت: «حالا نه نیزه دارم، بیا برویم.»
ببر راه افتاد. رفتند و رفتند تا به کوهستانی رسیدند. ببرهای زیادی روی علف‌ها دراز کشیده بودند. جوان از ترس روی زمین نشست. ببرها بلند شدند و به او تعظیم کردند. ترس پسر ریخت. ناگهان صدای غرشی شنید و چشمش به شیر خیلی بزرگی افتاد که از غاز بیرون آمد. شیر دوباره غرش بلندی کرد. ببرها از ترس لرزیدند و بی‌هوش شدند. شیر به غار برگشت.
پسر نیزه‌ی آهنی خود را برداشت و آن را به زمین زد و جلو رفت. کمی که رفت، نیزه‌ی بعدی را به زمین زد به این ترتیب، هفت نیزه را به زمین زد و خودش را به دهانه‌ی غار رساند. با نیزه‌ی هشتم به شیر نزدیک شد. حالا دهان شیر نزدیک پاشنه‌ی پای پسر بود.
ناگهان پسر به سمت پایین کوه دوید. او به پشت سر خود نگاه نمی‌کرد. اما به هر نیزه‌ای که می‌رسید، آن را بر می‌داشت و به شیر حمله می‌کرد و زخمی به شیر می‌زد. با نیزه‌ی هشتم، شیر کشته شد.
ببرها که شاهد ماجرا بودند برخاستند و پیش پسر آمدند و تعظیم کردند. ببری که راهنمای پسر بود او را به پشت خود گرفت و به چادرش برگرداند. پسر در اطراف چادر دام‌هایی گذاشت. بعد روی زمین، رد پاهای سمور را کشید. سمورهای زیادی به دام او افتادند. پسر به دهکده رفت و پوست آنها را فروخت و آن قدر ثروتمند شد که تا آخر عمر خوشبخت زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول